مدعا مثل این است که شاعر، ادعایی میکند و سپس آن ادعا را با مثالی شاعرانه به کرسی مینشاند. «سنایی» میگوید:
تو علم آموختی از حرص، اینک ترس کاندر شب
چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر بَرَد کالا
مدّعا و مطلب اصلی شاعر، ترس از علم بی تعهّد است و برای اثبات آن، مثال میآورد؛ همان گونه که دزد چراغدار، در دزدی موفّقتر است، انسان عالم نیز لغزشی شدیدتر دارد. اگر شاعر، مدعا را خشک و خالی بیان کرده بود، کلامش برتری خاصی نداشت و از حد یک نصیحت فراتر نمی رفت. مَثَلی که آورده شده، نوعی استدلال شاعرانه با خود دارد و همین ما را به پذیرش وا میدارد.
در دورههای نخستین شعر فارسی، شاعران تقید خاصی به این نداشتهاند که مدعا و مثل را هر کدام در یک مصراع کامل بیاورند چنانچه در بیت بالا، بخشی از مَثَل (کاندر شب) در مصراع اول آمده و بقیة آن در مصراع دوم. اما کم کم، گویا حس کردند که جای دادن هر یک از این دو در یک مصراع، به علت موازنهای که پدید می آورد، دلپذیرتر است. در شعر دورة هندی – که دوران اوج مدعا مثل سرایی است – بیشتر اینها چنین موازنهای دارند. این هم دو نمونه از این شاعران:
روشندلان خوشامد شاهان نگفتهاند
آیینه، عیب پوش سکندر نمیشود
کلیم کاشانی
به پیری سعی کن گر در جوانی رفت کار از دست
زر گمگشته در آتش ، به خاکستر شود پیدا
ناصرعلی سرهندی